خوابگرد، قصه های بی سرانجام

ساخت وبلاگ

هایده می خواند:تو که نیستی از خودم بیخبرمکی بیاد و کی بشه همسفرمدل من از تو جدا نیستاین هوا بی تو هوا نیستچی بگم از کی بگم وایدیگه غم یکی دوتا نیستتو که نیستی از خودم بیخبرمکی بیاد و کی بشه همسفرم دلم ریش ریش می شود خنده هایم درد می کنند درست مثل معده ام وقتی که مسعود از قلبش برایم می گفت بیشتر فکرم در این بود که این احساس هایش هستند که درد میکنند نه قلبش.. من وقتی احساس هایم درد میکند قلبم نمی تواند خون را خوب پمپار کند مي دانم دلم تنگ است و ثانيه ها هم لنگ لنگان مي روند و اين چقدر زجر آور است.. نوشتن نيازم مي شود!! اما وقتي مي خواهم بنويسم انگشتانم به لكنت مي افتند و دلم به كما مي رود و از داروخانه قرص خواب آور مي گيرم نمي دانم اين قرص ها هم انگار مريضي گرفته اند يا فراموشي... يادشان رفته خواب آورند يا يادآور....... اقيانوس هم كه باشم يادت نا ارامم مي كند اعتراف مي كنم اين همه واژه بيهوده است خاطر يك نگاهت، جايگزين تمام اين جمله هاست.....تو كه نبودي!سنگ صبورم كه نبود! چند روز پيش بود براي پيدا كردن سنگ صبور سنگ فروش هاي نجف آباد را زيررو كردم نبود كه نبود بيهوده مي چرخيدم تازه به فكر قلبم هم بودم دنبال کسی می گشتم که ريشه هاي قلبم را عصب كشي كند تا نه فرق خوب را بدانم نه بد را.. به استكان هاي خالي كه مينگرم گلويم به خاطر آب انگورهايي كه با تو نخورده ام مي سوزد این روزها همه فیلسوفند همه یه جوری ریسمان می بافند اما تو بزرگی و افتاده... با تو كه باشم چشم هايم گشاد تر مي شوند، بگذار برایت بگویم من با اين چشمان كوچكم چيزهاي بزرگ بزرگ زياد ديده ام من حسن علي آقا را ديده ام كه رعيتي مي كند رعيتي از تبار زحمت، مي رود مي آيد و باز زحمت مي كشد با تفكراتي كه خودش دار خوابگرد، قصه های بی سرانجام...
ما را در سایت خوابگرد، قصه های بی سرانجام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mj77o بازدید : 8 تاريخ : جمعه 30 دی 1401 ساعت: 17:37